امروز اولین روز از دههی چهارم زندگیم بود. خود افزایش سن برام نگرانی نداره و کاملاً نسبت به سنم و عمری که گذشته حس معمولی و راحتی دارم. البته که این روزها سرشار از حسهای متنوعی هستم. عمیقترین حسی که تجربه میکنم حس تنهایی هست. قبل از این روزهای تنهایی به طرز عجیبی اتفاقات دردناکی رو تجربه کردم. چندین روزه که تنها زندگی میکنم و آشنایی رو نمیبینم. فکر کنم هیچ کسی توی دنیا نمیدونه من کجام. شاید محدودهها رو همکارانم بدونند ولی این که روزها و شبها دقیقاً کجا هستم یا این که من رو چه طوری میشه دید رو فکر نکنم کسی بدونه. وقتی میرم توالت درش رو نمیبندم که نکنه دستگیرهی پشتی بیافته و توش گیر کنم :) سعیم رو میکنم که چیزها رو کنترل و مهار کنم و توی این کار خوبم ولی توی اتفاقات مهم زندگیم همیشه برعکس شده.
از همه طرف باختم.
یادمه ۱۰ سال پیش توی چنین روزی آرزو میکردم که کاش بمیرم و در لحظه به ذهنم رسید اگه بمیرم خیلی تاریخ تولد و مرگم رند میشه و باحاله. الان خیلی رندتر و باحالتره ولی تمایل زیادی به مرگ ندارم. هر موقع برسه اهمیت خاصی نداره و باهاش کنار میام و عجلهای هم براش ندارم.
فردا صبح میخوام حرکت کنم و برم یه جای جدید. این سرگردانی و رها بودن برام خوب بوده.
الان که این رو مینویسم یه پشه پارهم کرده.
تمایلم به نوشتن از نوع دیگهای هست. توی ذهنم هی میخوام در مورد جزر و مد دریاو ایدههام بنویسم ولی نمیدونم چرا در عمل دارم اینجوری مینویسم.
توی تخت خوابیدم و هر چند ثانیه یه قلپ ماالشعیر کلاسیک می خورم و البته که جای جدیدی که پشه گزیده رو میخارونم.
دارم فکر میکنم چه مهمل دیگهای بگم و به ذهنم رسید که پول خیلی خوبه. خطرپذیری آدم رو بیشتر میکنه و اگه یکم کله خر باشی میتونی کارهای باحالتری بکنی. نمیدونم چرا ولی یهو یاد این افتادم که اول هفته یه مار دیدم. اصلاً باحال نیست و خطری هم نداشت و ربطی به جملات قبلیم هم نداره، فقط یادم افتاد.
از اینکه ماشین خریدم هم خیلی راضیم، حتی خیلی خیلی راضیم.
آهان فهمیدم این مهمل گفتن رو چطوری ادامه بدم.
اگه این روزها کسی ازم بپرسه یکی از مهمترین عیبهای خودت رو بگو، بهش جواب خواهم داد که امید زیادی، امید تا حد مرگ، امید تا حد رویا. لعنتی هر اتفاقی که بیافته تهش یه چشمهی نوری اون دور دورها میبینم. و این خیلی بده. و این خیلی بده. یه جایی باید ناامید شد. و من در اوج ناامیدی، در شرایطی که هیچ نشونهای از امید در ظاهرم، فکرم و عملم نیست ولی در پس ذهنم یه امیدواری مخفی شده و گاهی میاد بیرون. این تنها به خودم خیلی ضرر میزنه که متاسفانه به اطرافیانم هم ضرر میزنه :(